.
.
.
نفسهای گرمــــشو روی بازوم حس میکردم ... حالا دیگه آروم گرفـــته بود و دمـــر سرشو روی بازوی من گذاشته بـود و به خواب آرومی فــــــرو رفته بود ... باور کردنی نبود ، گـــــربه وحشی که تا یک ساعت پــــیــــش همه تن منو با پـــنــــجه هاش خراش داده بود الان اینطور آروم به خواب رفته باشه ... شاید صبـــح که به قصد خریـــد کتاب از خونه خارج شده بودم فکرش رو هم نمیکردم که با فرانســــــــفا آشنا بشم ... فرانسفــــا دختر بلوند اروپایی با قد بلندش و اندام استثـــناییش ... دانشجوی زبان فارسی که برای تحقیق به ایران اومده بود ... فارسی رو شکسته شکسته ولی خوب صحبت میکرد ... آشنایی ما بر سر ترجمه شاملــــــو بود ... میگفت شاملــــو ترجمه هاشو اونطوری که خواسته ترجمه کرده و با اصل متن کمی فرق داره ... ولی با من موافق بود که این تفاوت لازمه کار شاملــــو هستش ... اون روز من و فراسفـــــا خیلی با هم راه رفتیم ... در مورد ایران خیلی چیزها را میخواست که بدونه ... ولی نقطه پیوند بین ما دو تا یه جور فــلسفـــــه نظـری بود که در نهایت هر دو ما به این نتیجه میرسیدیم که همه چیز قراردادی هستن و در نهایت همه بحث ها بیهوده و یه جور بازی تکراری هستن که بیشتر جنبه تفریحی دارن ... یادمه وقتی با هم به یه قبرستان قدیمی رفتیم برای دیدن ، فرانسفــــــــا بعد از یه سکوت طولانی گفت :" ما آدمها همگی میمیریم ... ضعیف ، قوی ، با هر جناح سیاسی که باشیم و هرچقدر که گنــــــــــاه کرده باشیم و عاقـــبت یه روز فراموش میشیم" ... یه جور پوچی خاصی که حاصل تفـــــکر و مطالعه زیادش بود منو حیرت زده میکرد ... در کل شخصیت عجیبی داشت ... موقع غذا خوردن آنچنان غذا میخورد که هر کسی نگاه میکرد هوس غذا خوردن میــکرد ... یه بار در روز سیگار میکشیـــــــد و اون هم چند تا پشت سر هم ... کلا در هر چیزی یه جدیت خاصــــــی داشت و تقریبا به همه چیز بها میداد
و حالا فرانسفــــــای زیبا در کنار من خوابیده بود و مثل یه کـــــودک معصوم آرام نفس میکشید ... سیــــنه های برجستش که بین سنگینی بدنش و تخت در حال له شدن بودن از کناره های تنش بیرون زده بود و نور بریده بریده ای که از لابه لای پرده ها به روی خطوط انــــــدامش میتابید از اون یه تابلوی عکس زیبا ساخته بود
این مهمان به ناگاه رسیده خواب را از چشمان غرق در تماشای من بریده بود ... این گربه زیبا بی اندازه همه فکر مرا درگیر کرده بود ... آرام آرام موهای طلایی کوتاهش را لابه لای انگشتـــــانم لمس میکردم و خاطره نه چندان دور هم آغوشی بی نظیرم را زنده میــــکردم ... این حیـــــوان غربی بی اندازه مرا درگیر خودش کرده بود
تصویرها یکی یکی بر پرده ذهنم نقش میبستــند ... فراسفـــــا در حالی که با اطمینان در مورد یک نویسنده ایرانی صحبت میکر / فرانسفــــا در حالی که بیشرمانه در مورد فلسفه سخن میگفت / فرانسفـــــا در حال بلعیدن غذا / فرانسفـــــــا در حال کشیدن سیگار / فرانسفــــــا در حالی که با شکیبایی معاشقه میکرد / فرانسفـــــا در حال جیغ کشیدن / فرانسفــــا در حالی که دارد تمام استخوان هایم را با فشار بازوها و رانهایش میشکند / فرانسفــــا در حالی که با نگاه بیگانه ولی صمیمی اش با چشمان من سخن میگوید / فراسفـــــا وقتی مثل یک کودک به خواب میرود
... صبح که میشود ، فرانسـفـــــــا زود تر از من بیدار نشسته بالای سر من
...با لحجه دلنشینش اسم مرا صدا میکند
... یک ساعت بعد فرانسفــــــــا به شهر دیگری رفته بود
.
.
.